«این کتاب خود کتابی فوقالعاده است که درمورد کتابهای فوقالعاده و پیوندی ماندگار بین یک مادر و پسرش نوشته شده است. بعد از اینکه آخرین صفحه از این کتاب را میخوانید، داستان آن تا مدتها در ذهنتان میماند، مثل تمام کتابهایی که نویسنده از آنها اسم میبرد.»
- میچ آلبوم
ماریآن شوالبی معلم مشهوری بود که در دوران حیات خود مناصب ارزشمندی مانند مدیر پذیرش هاروارد و مدیر مشاورۀ آموزشی کالج معتبر دالتون را در نیویورک بر عهده داشت. او انتقال دانش به دیگران را وظیفۀ خود میدانست و ده سال آخر عمرش را صرف ساختن کتابخانه در افغانستان کرد. داستان این کتاب با فنجانی قهوه شروع میشود که از دستگاهی در اتاق انتظار مرکز سرطان مموریال الوان کترینگ گرفتهاند و موقع نوشیدن آن، ویل اتفاقی از مادرش میپرسد که مشغول خواندن چه کتابی است. بحث میان مادر و پسر با همین پرسش گل میکند و بعد از مدتی به رسمی آیینی تبدیل میشود. توافق میکنند چند وقت یکبار، یکی از آنها کتابی را انتخاب کند و هر دو بخوانند و در مواقعی که ماریآن منتظر جلسۀ شیمی درمانی است، بنشینند و درموردش با هم صحبت کنند. کتابهایی که میخوانند هر بار انتخاب یکی از آنهاست و طیف وسیعی دارد، از کلاسیک تا عامهپسند، از نقاب رنگین تا دختری با خال کوبی اژدها، از اشکهای پدرم تا یک کتاب دعای مسیحی به نام قدرت روزانه. طی این بحثها، کتابها در دل ارتباط بین این دو شخصیت جا پیدا میکنند؛ زن برجستهای که زندگیاش رو به پایان است و مرد جوانی که در این زمان بیش از هر زمان دیگری به مادرش احساس نزدیکی میکند.