«الو؟ دفتر گروه روانشناسی؟»
«بفرمایین!»
«معذرت میخوام، خانوم! میتونم با استاد بینیاز صحبت کنم؟»
«بینیاز هستم، بفرمایین!»
«خانوم دکتر بینیاز؟!»
«بله، آقا! بینیاز هستم، بفرمایین!»
«استاد، خودتون هستین؟»
«بله، جونم! خودم هستم! گیتی بینیاز! شما؟!»
«من ملکی هستم، استاد! منصور ملکی، از شاگردانتون! به جا آوردین؟»
«کدوم ملکی؟ دانشجوی خودمون؟ منصور ملکی؟»
«بله، استاد! درسته، منصور ملکی هستم!»
«بله شناختم، آقای ملکی! اما مثل اینکه شما اول منو نشناختین؟»
«باید منو ببخشین، استاد! راستش، انتظارشرو نداشتم خودتون گوشیرو بردارین! فکر کردم منشیتون تلفنرو جواب میده، برای همین اولش یه کم جا خوردم!»
«آره! همیشه منشیم اول گوشیرو برمیداره، اما امروز پنجشنبهس، منشی تا ظهر میمونه، بعد میره خونه. منم دفتر گروه بودم. اومدم ناهار بخورم، یه استراحتی بکنم و بعد برم سر کلاس.»
«پس بدموقع مزاحمتون شدم، خانوم دکتر!»
«نه، ایرادی نداره. هنوز نیم ساعتی فرصت دارم. بگو، پسرم! کارت چیه؟»
«استاد، یه مشکلی برام پیش اومده و میخواستم با شما مشورت کنم.»
«مشکلت چیه؟»
«اگه اجازه بدین، میخواستم حضوری خدمت برسم!»
«آخه در چه رابطهاییه؟»
«یه مسئله خصوصییه.»
«چه مسئلهاییه که تلفنی نمیشه گفت؟!»
«یه مشکل شخصی. میخواستم ازتون راهنمایی بگیرم.»
«خیلی خوب! برو دفتر گروه وقت بگیر تا با هم صحبت کنیم.»
«معذرت میخوام، استاد! ولی پنجشنبه گروه تعطیله، یعنی کلاً کادر اداری دانشگاه تعطیله. از طرفی، نمیخوام کسی بویی ببره، مخصوصا بچههای گروه.»
«ملکی، راستشرو بگو!...
-از متن کتاب-