رز روی تختش دراز کشیده بود و خیالش راحت بود که چارلی هم آنجاست. ولی هنوز احساس ترس داشت. به خانهاش حمله شده بود و به همۀ وسایلش دست زده بودند.
نمیدانست به چارلی درمورد پاکتی که ویور به او داده بود، حرفی بزند یا نه. شاید هم باید کلید صندوق امانتش را به چارلی میداد که نامۀ ویور را باز کند؟
به ویور فکر میکرد، به همان شبی که ویور آمده بود، به اسمش که ویور مرتب زیرلب زمزمه میکرد. ویور سرشار از احساس شده بود، خیلی آرامتر و مهربانتر از چیزی که قبلاً بود. شبی هم که در آپارتمان ویور گذرانده بود، ویور مدتی طولانی او را در آغوش خود نگه داشته بود و گفته بود که چقدر حضور رزالیند برایش با ارزش است. تنفر از او راحتتر بود. روحیات جدید ویور گیجش میکرد. میلههای پنجره جلوی عبور نور ماشینهایی را که از خیابان دریاچه میگذشتند، گرفته بود. خانهاش بهخاطر ویور مورد تجاوز قرار گرفته بود. به این فکر میکرد که فردا صبح، قبل از رفتن به محل کارش، وقتی برای مرتب کردن ندارد و شب باید بهتنهایی، با این بههمریختگی روبهرو شود. رزالیند همیشه دلش میخواست از همهچیز مطمئن باشد و از ابهام متنفر بود، شاید به دلیل اینکه در کودکی هرگز نمیدانست لوئیزا قرار است چه رفتاری با او داشته باشد.
آیا ویور میتوانست احساس اطمینانی را که رزالیند میخواست، برایش فراهم کند؟ قبلاً ثابت کرده بود که نمیتواند. یکبار زندگیاش را به هم ریخته بود و حالا بازهم همین اتفاق افتاده بود. اگر ویور میفهمید خانۀ رز را زیرورو کردهاند شوکه میشد؟ نمیدانست ولی از یک چیز مطمئن بود: نمیتوانست به ویور بگوید که این اتفاق، تقصیر او بوده چون ویور مشکوک میشد که رز همهچیز را میداند.