«مسعود... مسعود...» بعد درِ هال را باز کرد. مادر توی آشپزخانه بود. با تعجب به پدر نگاه کرد. «چرا برگشتهای؟» «مسعودو صدا کن بیاد.» «مسعود! یه لحظه بیا...» رفتند توی حیاط. مادر از پنجره به بیرون نگاه کرد. پدر و پسر کنار پیچکی که کاملاً دیوار را پوشانده بود، ایستاده بودند. چیزی دستگیرش نشد. رفت دمدرِ هال. «چیزی شده؟» «نه بابا برو تو.» از لحن پدر متوجه شد اتفاقی افتاده. چند لحظه همان جا ماند و آنها را نگاه کرد. صدایشان را پایین آوردند و مسعود طوری چرخید که بین مادر و چیزی که کنار دیوار افتاده بود قرار بگیرد. پدر به مادر نگاه کرد و گفت «برو تو دیگه.» مادر برگشت پشت پنجره. مسعود دوباره جلو دیدِ مادر را گرفت. مادر کنجکاو بود و دلش شور میزد. نفس عمیقی کشید و نفسش را توی سینه حبس کرد. دستکش آشپزخانه را از دستش بیرون آورد انداخت روی پیشخان. درِ هال را باز کرد. «مسعود مادر، بیا آماده شو مدرسهت دیر شده.» «میشه چند لحظه مزاحم نشی؟»
فرمت محتوا | epub |
حجم | 459.۳۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 77 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۲:۳۴:۰۰ |
نویسنده | احسان نصرتی |
ناشر | چرخ |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۰/۱۲/۰۱ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
کتاب خیلی خوبه حتما بهتون پیشنهاد میکنم
دو سه داستان اول قابل اعتنا بود