ای عزیز!
راست میگویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیدهام.
قلمم را دیدهام چنانکه گویی بخشی از دستِ راستِ من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیدهام.
من اینجا «من» را دیدهام- که اسیر زندانِ بزرگِ نوشتن بودهاست، همیشهی خدا، که زندان را پذیرفته، باورکرده، اصلِ بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجرهاش که بسیار بالاست دل خوشکرده...
و آن پنجره، تویی ای عزیز!
آن پنجره، آن دَر، آن میلهها، و جمیعِ صداهایی که از دوردستها میآیند تا لحظهیی، پروانهوش، بر بوتهی ذهن من بنشینند، تویی...
این، میدانم که مدحِ مطلوبی نیست
امّا عین حقیقت است که تو مهربانترین زندانبانِ تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانیِ خویشتنی
این زندانی، اسیرِ تو نیست -
که ای کاش بود
در خدمتِ تو، مریدِ تو، بندهی تو...
و این همه در بند نوشتن نبود.
امّا چه میتوان کرد؟
تو تیماردارِ مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبورترین زنِ جهان نیز آسان نیست.
میدانم.
اینک این نامهها
شاید باعثشود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرودآورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که میبایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن. به لیاقتْ تقسیم نکردند؛ والّا سهم من، در این میان، با این قلم، و محوِ نوشتنبودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلمِ دنیا، امّا نه بهترین همسر...