در زمانهای دور، قبایل سرخپوست در آمریکای شمالی زندگی میکردن.
اونها مدتها بود که با هم در جنگ و دعوا برای بزرگتر کردن قلمروشون به سر میبردن.
از طرف دیگه چشم مردم دنیا به سمتشون بود تا ببین در آخر چه اتفاقی میخواست بیافته.
کسی از اون همه درگیری و جنگ زنده میموند؟!
در این بین پسر بچهای سرخپوست متولد میشه که از ابتدا رویای اتحاد و یکی شدن قبایل رو در ذهنش داشت.
اما باید راهی پیدا میکرد تا همه رو وادار کنه که به حرفش گوش بدن، چون اون هنوز خیلی بچه بود و کسی حرفهاش رو جدی نمیگرفت.
اما همین موضوع تونست به کمکش بیاد.