در یک صبحِ دلانگیز زمستونی، دستهای از قوهای مهاجر، به دریاچهای دور افتاده برای استراحت پناه اوردن.
آسمونِ صاف و آفتابی، پر از قوهای سفید شد و برای چند لحظه، سایشون همه جا رو تاریک کرد.
با جدا شدن قوها از دسته، آرایش پروازیشون کوچیک و کوچیکتر میشد تا اینکه همه روی آب شناور شدن.
قو کوچولو، پدر و مادرش رو تا نزدیکی آبگیر دنبال کرد.
اونها اول روی آب سرخوردن تا سرعتشون کم بشه و بعد هم، کنار آبگیر ساکن شدن.