پری! بیا موهایم را شانه بزن!
این آخرین جمله بابابزرگ بود که خیلی نازک و آرام توی اتاقم پیچید.
صدایش آن قدر ضعیف بود که حتی قناری را در قفس نجنباند؛ و سر مامان به سمت اتاق نچرخید.
وقتی مامانبزرگم، مامان مامان، مرد، بابابزرگم، بابای مامان پیش ما آمد. البته تا قبل از ازدواج مامان.
تخت چوبی زهوار دررفتهای داشت که گوشه اتاق من بود. کاری به کار من نداشت. اصلا هیچکس را نمیشناخت. آلزایمر داشت. قفس قناری را میگذاشتم روی پایش. قناری که چهچه میزد، میخندید.
صدایم میزد: «پری! بیا موهایم را شانه بزن.» پری اسم مامان مامان بود. من هم موهایش را شانه میزدم.