نامه رو مچاله و شروع به گریه کرد، آروم از روی صندلی بلند شد، پاهاش از خبری که حالا دیگه فهمیده بود، سست شده بود. گریهکنان از آشپزخونه بیرون اومد و توی اتاق دراز کشید. هنوز اشک از چشماش سرازیر میشد. چیزی نگذشت که تصمیم خودش رو گرفت. چهارتا بستۀ موادی که از نگین تو زندان گرفته بود رو از جورابش بیرون کشید، بستهها رو آروم باز میکرد و حرص میخورد و گریه میکرد. همونطور که دراز کشیده بود، یکییکی مواد رو تو دهنش میانداخت و قورت میداد، داشت به گذشتۀ خودش فکر میکرد، به لحظهای که برای زندگیشون پول قرض گرفته بود، لحظهای که چک گرو گذاشته بود، چشماش سیاهی میرفت، بدنش بیحس شده بود و گزگز میکرد. حالا دیگه کل مواد رو خورده بود.
صحنهای که موهای دخترش رو میبافت، جلوی چشمش میومد، لحظهای رو که شاکی با پلیس اومده بود دمِ در خونشون، مرور میکرد.
چشماش سیاهی میرفت و بدنش بیحس شده بود، روزایی که تو خونه شیرینی درست میکرد و دخترش یواشکی اونا رو میخورد، یادش افتاده بود؛ همونطور که گریه میکرد، با اومدن این صحنهها تو خاطرش لبخند میزد. صورتش از گریه و لبخند قاطی شده بود، اشک میریخت، ولی لبش لبخند داشت، خودش اینجا بود، ولی هوش و حواسش توی خاطرهها سیر میکرد. چشماش تار شده بود، یاد اولینباری که توی زندان اتفاقی از نگین مواد رو گرفته بود، افتاد؛ چشماش سیاهی میرفت و حس میکرد که خونه دور سرش میچرخه، یاد لحظهای افتاد که گفته بود، این اولینباره که استفاده میکنه و آخرینبارش هم هست. اونم واسه اینکه فکرش مشغوله و کاری از دستش برنمیاد؛ چون اون بیرون کسی رو نداره. چشماش سیاهی میرفت و صدای ضربان قلبش رو میشنید، یاد لحظهای افتاد که هر دفعه به بهانهای سراغ نگین میرفت و دوباره ازش مواد میگرفت. پاها و دستاش بیحس و شل شده بودن، چیزی حس نمیکرد، یاد دخترش میافتاد، وقتی که مدرسه میرفت، یاد صورت بندزدۀ دخترش که توی زندان دیده بود. یهو ضربان قلبش آروم شد، خیلی آروم، یاد لحظهای افتاد که به دخترش اجازۀ ازدواج با اون پیرمرد رو داده بود، سیاهی چشماش داشت تو سفیدی فرار میکرد، دیگه چشماش جایی رو نمیدید، از دهنش کف بیرون زد و سرش به سمت راست شل شد.