بگذارید این نکته را روشن کنم که این کتاب درباره دست کشیدن از پول نیست. بر ضد پول هم نیست. هرکس که بگوید پول اهمیتی ندارد هیچگاه بدون آن نزیسته است، و چون ما اغلب بدون آن زیستهایم، نمیتوانیم درباره مسأله عدم آسایش، قهرمانبازی پیشه کنیم. همه به پول نیازمندیم و میخواهیم بیش از آنچه داریم دارا باشیم. اما پول افزونتر همیشه راهحل مسأله نیست. اگرچه شیوه کاربرد نیکوتر آن راهحل مسأله هست.
به هنگام آموزش این موضوع همیشه میپرسم: «آیا کسی قرص مسکن دارد؟» آنگاه همه زیر خنده میزنند. زیرا همگان دست به سینه نشستهاند و با چهرههایی سرد و مظنون به من و همکارم مینگرند. حتی برای خوشاخلاقترین معلم نیز ایستادن در برابر این همه خشم و درد ترساننده است. کار خود را با مشاهده بیقراری و ریشخند و خشم و دلدرد و گُر گرفتن و حتی اشک آنها آغاز میکنیم. از پشت تریبون نگاهی به سراسر اتاق میاندازیم و نفس عمیقی میکشیم و برای کسب نیرو به یکدیگر نگاه میکنیم و به خاطر خود میآوریم که کار آسانی در پیش نداریم.
اما در این ضمن من و همکارم مارک برایان (Mark Brayan) مشاهده میکنیم که وقتی افراد از نفی و انکار و دلسردی به سوی امید رهسپار میشوند حالات بدن آنها نیز تغییر میکند. عضلات چهرهشان از حالت گرفتگی و بازوانشان از دست به سینه نشستن بیرون میآید و چند نفس عمیق میکشند و میآسایند. آنگاه به هنگام پرسش سؤالهایمان همگان به دلیل تجربهیی مشترک میخندند. به آنها میگوییم دلیل اینکه سؤالهای درست را میدانیم این است که میبایست آنها را از خودمان نیز میپرسیدیم. آنگاه افراد به آرامی به این باور میرسند که شاید آنها نیز بتوانند سرانجام به این سالهای آشفتگی و دردناکی که درباره پول داشتند پایان دهند. وقتی برای نخستین بار به مسائل مالی خود به صورت یک عادت (عادتی مزمن و بیمارگونه) مینگرند ناگهان مسألهشان در نظرشان مفهومی تازه و درمانپذیر مییابد.