بخشی از کتاب:
روزی روزگاری در یک کوهستان، یک برکهی آب زندگی میکرد. دورتا دورش را سنگهایی فرا گرفته بودند. جلبکها و کرمهایی که در نزدیکی او زندگی میکردند به او میگفتند که تو از کودکی اینجا بودهای و خواهی بود. اما برکه، زندگیاش را دوست نداشت. میخواست آن سوی کوهستان را ببیند.