برادر
عینکش را روی چشمهایش جابهجا کرد وگفت: «متأسفم! وقت جلسهمون چنددقیقهای میشه که تموم شده.»
پاهایم روی هم آرام و قرار نداشتند، مدام ضرب میگرفتند. پای راستم را از روی پای چپم برداشتم و بههم چسباندم، اما از ضربش کم نشد.
از پشت میزکارش بلند شد، درست روی مبل روبهرویم نشست وگفت: «قطعاً یه اتفاقایی برات افتادن که بعدش دیگه هیچی ازش یادت نیست. تکههای خالی ذهنت، به خیلی از اتفاقای زندگیت فکر کن.»
ذهنم برای لحظهای مثل لوح سفیدی که حتی نقطهای روی آن نیست، خالی شد.
عینکش را روی چشمهایش جابهجا کرد و منتظر ماند تا از اتاق خارج شوم، اما من هرچقدر تلاش کردم نتوانستم حتی اندکی از لرزش بیوقفهی پاهایم جلوگیری کنم.
بهگمانم از نگاهم، درون ملتهبم را میدید. با آرامش همیشگیاش ادامه داد: «یه وقتایی لازمه تا انتهای حال بدت پیش بری. اونجاس که میتونی به قبول شخصیتهای درونت برسی. اونا رو بپذیری و سعی کنی باهاشون زندگی کنی.»
- متن کتاب -