آنطور که یادم میآید، اواسط همان تابستانی که پسرم پنجسالش شد، پشت ویترین مغازهی محلهمان که ماهی قرمز میفروخت، برای اولینبار قلعهی سبک غربی را دید.
قلعه یکی از لوازم جانبی آکواریوم بود و وقتی به پمپ هوای آکواریوم وصل میشد حبابهای هوا پل متحرکش را بلند میکرد. قلعه کف دستم جا میشد، اما هر سه برجکش یک پنجرهی کوچک داشتند و کل قلعه لعاب تیرهی بنفشرنگی داشت؛ شگفتی کوچکی که پسرکم به محض دیدنش آنرا خواست. آن قلعهی بنفش زیر آب، تجلی زیبایی اسرارآمیز بود. ماهیهای ریز از پنجرههای برجهایش رفتوآمد میکردند، و اگر حبابساز خاموش میشد و پل متحرک پایین میآمد، جسارت به خرج میدادند و با احتیاط از در اصلی وارد قلعه میشدند.
تا چشمم به برچسب قیمتش افتاد از خریدش برای او منصرف شدم. البته آکواریوم مناسب، پمپ هوا، و حتا یک عدد ماهی قرمز هم نداشتیم. فقط پنج تا ماهی تیان داشتیم که کودکستان پسرم به همهی بچهها داده بود، و آنها را توی ظرفی پلاستیکی گوشهی آپارتمان نگه میداشتیم چون دلمان نمیآمد بیندازیمشان دور.