گم کرده من!
دلتنگی امانم را بریده. بغض گلویم را زخم کرده و آه، وجودم را سوزانده. غریبم و مَحرمی نمیبینم تا دردم را با او به اشتراک بگذارم. داغ، سنگین است و دلم تاب تحمل ندارد؛ درست مانند دل بچهها. درست مانند سقفی بیرمق و بارانخورده که هر آن، بیم فروریختنش میرود. درست مانند خیمهای که ستونش با یک تلنگر فرو خواهد افتاد و خیمه را آوار خواهد کرد.
عزیز دل!
قصد کردهام از میان کلافهای سردرگم، از میان رشتههای خاطرات ابریشمین، از تجربیات دیروز و امروز، پیراهنی ببافم به قامت این زندگی که رج به رجش یادآور تلخیها، شیرینیها و فداکاریهای انسانی است که مرد زندگی من است و پدر دخترانم و از همه مهمتر، سربازی است دلسپرده، سرسپرده و جانسپرده.
میخواهم خلوتم را روزانه مانند زمان بودنت (بودن جسمانیات)، با تو در میان بگذارم و نبودنت را خط به خط بنویسم و کتابی بسازم تا قدری از مردانگی و شاید اندکی از غریبیات را در آن ثبت کرده باشم تا تو و راه و عقیدهات فراموش نشود.
میدانم از وسطبودن نامت خشنود نمیشوی، اما همه را بگذار به پای دلتنگیهای زنانهام. من مینویسم و تو میخندی و من چه چیز دیگری میخواهم از این دنیا بهجز لبخند تو؟
خیالت راحت! کاغذ و قلمی خریدهام که مَحرم باشند.