تا شروع به حرفزدن میکنم، ناگهان دلوجرئتم برای ادامهدادن از بین میرود. کیا در سکوت دلهرهآوری فرومیرود. صورتش در نور کمجانی که از پنجره تو میآید، زوایای تیز و برندهای پیدا میکند. دوباره جنگل را طبقهبهطبقه پایین میروم؛ بهتنهایی. سرمای خیس، شبح درختها و سیخزدنهای گاهوبیگاه لولهی اسلحه، در اتاق احضار میشوند. سخت است. نمیتوانم. از گفتن باز میمانم.
بابا همیشه میگفت کار سخت را باید همان اول بکنی. یک بار که دستکشهای بافتنی نارنجیام را توی راه طولانی مدرسه گم کردم، وادارم کرد تمام راه را توی گِلوشُل مسیر خاکی پیاده برگردم و وجببهوجب زمین را دنبالشان بگردم. دستآخر هم با دو پسربچهی لات دستبهیقه شدم که از خودم بزرگتر بودند. دستکشهای گلی را گلولهکرده بودند توی هم و با آنها توپبازی میکردند. کتکخورده، سرخ از خشم و سیلی، با کش مقنعهی پاره و کتانیهای سنگین از گل، برگشتم خانه. فقط یکی از لنگهها را توانسته بودم پس بگیرم. توی دلم فحشهای بدی حوالهی بابا کرده بودم که هیچکس خبر نداشت بلدم. لجم گرفته بود که خودش همیشه ولو شده بود یک گوشه و حال هیچ کاری را نداشت. زورش به من رسیده بود.
اما وقتهایی مثل حالا، که خیلی کم پیش میآید، دلم میخواهد بابا باشد. زنده باشد و با اخموتخم سیخونکم بزند که: «یالا، زودتر تمومش کن. از دخترای ماست و شلوول خوشم نمیآد. بگو، حرف بزن.»
سرم را بالا میگیرم، جوری که انگار از بابا سقلمهی قایمی خورده باشم. صاف نگاه میکنم توی چشم کیا و از آخر شروع میکنم، از سختترین جای ماجرا.