بدون شک ما حقیقتِ هستی را آنطور که کامل است در نمییابیم، بلکه به آن همچون میدانِ نبردِ تضادهای گوناگون که فراتر از کنترل ماست، نگاه میکنیم که گهگاه منشأ بزرگ رنجی عظیم میشود و از دیدِ ما بسیار ناعادلانه بهنظر میرسد؛ درحالیکه همزمان تلاشی بیهوده برای خوب بودن میکنیم و بهتبع آن، میخواهیم به ما خوبی شود. بنابراین اگر ادعایی غیر از این شود، درگیری ذهنی بزرگی به وجود میآید که آیا همهچیز عالی است؟ همۀ چالشها میتوانند بهوسیلۀ درک حل شوند و در این مورد خاص هم، با درک ماهیتِ واقعیت، ماهیت انسان و ماهیت آگاهی، این درگیری ذهنی برطرف میشود.
کارِ اول ما باید درک منطقِ اساسی این معما باشد که اگر هستی از قبل کامل نبود، زندگی به این ترتیب جلوه پیدا نمیکرد، مشکلات و اختلافنظرها غیرقابل حل بود و نقص در بنیان همهچیز دیده میشد. اگر کمال، اساسِ کار نبود، هیچ توسعه و رشدی وجود نداشت و ممکن بود ویرانگری تمام هستی را در خود غوطهور سازد. اما میبینیم که اینگونه نیست و همهچیز درحال توسعه است. همیشه در بدترین وضعیت، راهی برای خروج پیدا میشود. اگرچه پدیدههای غیرمنطقی و مخربی روی میدهند؛ اما اگر اساس بر کمال نبود، هیچ پیشرفت و رشدی هم نبود...
-از متن کتاب-