جنگ هنوز جریان داشت و همه مردم ایران به نوعی گرفتارش بودند. با وجود داشتن دو بچه قد و نیمقد و یک بچه در شکم، نبودن علیآقا برایم سخت بود. هرازگاهی که در جنوب به او نیاز بود به اهواز و مناطق جنوبی میرفت، گاهی هم سر از کردستان درمیآورد. همیشه نگرانش بودم و میترسیدم من و فرزندانم هم مثل آن هزاران فرزند و زنی شویم که در جنگ پدر و شوهرشان را از دست دادهاند، اما گویی حالا حالاها نمیشد برایش پایانی فرض کرد و روزبهروز بر کشورهای حامی عراق افزوده میشد.
اواخر تابستان ۶۴ بود و جنگ وارد پنجمین سال خود شده بود. منتظر آمدن سومین فرزندم بودم. علیآقا گاهی بود و گاهی هم نبود.