صدای پدرم از پشت تلفن خیلی ضعیف به گوش میرسد. توی باجۀ تلفنِ پایینِ راهپلۀ خوابگاه هاولند ایستادهام. سال اولی هستم.
میگوید: «کلیر، مادرت برگشته بیمارستان.»
سهشنبه است. مادرم همین دو روز پیش برای مراسم دیدار با والدین اینجا بود. گیج شدهام؛ چرا باید دوباره توی بیمارستان بستری شود؟
«کلیر، گوشِت با منه؟»
نفس عمیقی میکشم.
«بله بابا، گوشم با شماست.»
«گوش کن... نمیدونم چطوری بهت بگم... دکترها دیگه درمونده شدهن. سرطان بیشازحد پیش رفته.»