(گرانادا ۱۹۷۶)
خانم دالووی گفت که گلها را خودش میخرد...
برای اینکه سر لوسی خیلی شلوغ بود. قرار بود درها را از لولا دربیاورند؛ مردان رامپلمایر داشتند میآمدند. بعد از آن، کلاریسا دالووی با خود فکر کرد که چه صبح دلانگیزی - هوایی خنک که گویی فقط نصیب بچههای کنار ساحل میشود...
عجب چکاوک زیبایی! چه شیرجهای! برای اینکه همیشه وقتی که، همراه با جیرجیر لولاها، صدایی که الآن هم به گوشش میرسید، پنجرههای قدی را باز میکرد و با تنفس هوای آزاد به یاد بورتون میافتاد. چه هوای تازهای، چه حس آرامشی، البته آرامتر از چیزی که میشد فکرش را کرد، هوای صبح زود؛ شبیه به صدای یک موج؛ مانند بوسهی یک موج؛ خنک و کمی سوزناک و هنوز هم (در چشم دختر هجدهسالهی آن زمان) با شکوه و پر ابهت، همانطور که جلوی پنجرهی باز ایستاده بود، دلش شور میزد، حس میکرد که قرار است اتفاق بدی بیفتد؛ همانطور که به گلها نگاه میکرد، به درختها و گردوخاکی که بینشان میپیچید و کلاغهای سیاهی که از روی شاخهها بلند میشدند و یا فرود میآمدند؛ همانطور ایستاده بود و نگاه میکرد تا اینکه پیتر والش گفت، «غرق در گل و گیاهان شدهای؟»همین جمله را قبلا گفته بود؟ «انسانها را به گلکلم ترجیح می-دهم» همین بود دیگر؟ حتما پیتر والش یک روز صبح سر میز صبحانه این حرف را زده بود، وقتی که دالووی برای هواخوری به بالکن رفته بود. یکی از همین روزها از هندوستان برمیگشت، دقیقا یادش نبود که ژوئن یا ژوئیه، فراموش کرده بود، چون که نامههای پیتر واقعا مبهم و کسلکننده بودند؛ فقط حرفهایش به یاد آدم میماند؛ چشمانش، چاقوی جیبیاش، لبخندش، بداخلاقیاش و وقتی که هزاران خصوصیت دیگرش به کلی از ذهنم پاک شده بودند - چقدر عجیب بود که فقط چند حرف اینچنینیاش را در مورد گلکلم به یاد میآوردم...
-از متن کتاب-