دوربین را گذاشته بودند روی کِرِین و کاوه نمازی روی صندلیِ بالای بوم بلند کرین، کنار فیلمبردار فرانسوی نشسته بود و ستونهای کاخ ویرانهی آپادانا را نگاه میکرد. ویرانگیِ تختجمشید از آن ارتفاعْ بیشتر توی چشم میزد. تصمیم گرفته بود برای تیتراژ فقط به نمایی از ستونهای بیسر اکتفا کند: تنها بازماندههای کوچک از شکوه کاخهایی بزرگ. لانگشاتْ تصویرِ انهدام بود و او نمیخواست انهدام را تصویر کند. چارهی کار گرفتنِ نماهای بسته بود، درست مثل نماهای بستهای که توی ذهنش از شکوه شهلا میگرفت. توی لانگشات همیشه آدمهای دیگری هم دور شهلا بودند که ترکیب قاب را به هم بریزند و تصویر ذهنی او را خراب کنند. چشم از مانیتور برداشت و به پایین نگاه کرد، به جادهی باریکی که قرار بود چند روز بعد، یعنی صبح جمعهی بیست و سهی مهر هزار و سیصد و پنجاه، مسیر رژهی تاریخ دوهزار و پانصدساله باشد؛ رژهی سربازانی که لباس هخامنشیان و ساسانیان و صفویان و دیگر سلسلهها را به تن داشتند و به اندازهی همهی آن دوهزار و پانصد سال با لباسها و ارابهها و اسبها و نیزهها غریبه بودند.
ساموئل تیلتآپ کرد تا پایهی ستونهای شکسته توی قاب نباشد. ستونهای بلندِ بیسرِ کاخ، مثل نخلهای سوخته، با آفتابِ در پسزمینه، که تازه پشت ستونها طلوع کرده بود و چشم را میزد، نمای باشکوهی بود برای تیتراژ. آن پایین توی جاده همهمه بود. چند نفری پشت ارابهای جنگی که دو اسب میکشیدندش میدویدند. نقشبرجستههای طلاییِ هخامنشی روی ارابه زیر نور خورشید برق میزدند. فکر کرد اسبها رَم کردهاند و سواری در ارابه نیست ولی دید دو نفر توی ارابه با هم درگیرند. تعجب کرد. چشم از ارابه برداشت و به مانیتور نگاه کرد. صدای بوق دوربین توی گوشش پیچید...
-از متن کتاب-