ایمیل مثل بمبی منفجرنشده در صندوق ورودیام جای میگیرد: «ماریا وِستون میخواهد در فیسبوک با شما دوست شود.»
لحظهای یادم میرود که پیام ازطرفِ فیسبوک است و فقط متن را میبینم: «ماریا وستون میخواهد دوست شود.» بیاختیار صفحۀ لپتاپ را میبندم. حس میکنم اسفنجی توی گلویم گذاشتهاند؛ آبِ گلویم را میمکد، باد میکند، راه گلویم را میبندد و من تقلا میکنم نفس بکشم. سعی میکنم نفس عمیقی بکشم تا دوباره کنترلم را به دست آورم. شاید اشتباه میکردم. باید اشتباه کرده باشم چون چنین چیزی احتمال ندارد. بهآرامی لپتاپم را باز میکنم. دستهایم میلرزد، ایمیل را دوباره باز میکنم و این بار میبینم واقعیت است و انکارناپذیر. ماریا وستون میخواهد با من دوست شود.
امروز تا این لحظه، روزم کمابیش عادی پیش رفته است. پسرم هِنری امشب پیشِ سام میماند. من هم تمام روزم را روی طرحهای اولیۀ یک مشتری کار کردهام که میخواهد همهچیزِ خانهاش، از دیوارها گرفته تا قالیها و کاناپهها، سایهروشنی متنوع از رنگهای بژ و خاکستریِ مایل به قهوهای باشد و درعینحال فضای خانهاش کسلکننده نباشد. وقتی دیدم ایمیلی برایم آمده، از اینکه بهنحوی سرگرم آن میشوم خوشحال شدم و امیدوار بودم پیامی خصوصی باشد تا اینکه ازطرفِ شرکتی که بخواهد چیزی به من بفروشد...
-از متن کتاب-