یک صبح آفتابیِ دیگه در شهر حیوانات شروع شد.
گاس برای خوردن صبحانه به آشپزخونه رفت و مادرش رو دید که انگار چیزی رو پشتش قایم کرده بود.
بین، دوست صمیمی گاس، یک سگِ آبی بود و اونها هردوتاشون به یک مدرس ه میرفتن.
صبح روز بعد، دو دوست صمیمی، اون قدر برای رفتن به اردو ذوق داشتن که یک ساعت زودتر از زمان تعیین شده به ایستگاه رفتن و منتظر اتوبوس ایستادن.
وقتی بالاخره اتوبوس از دور پیداش شد، گاس از مادرش برای اون هدیهی فوقالعاده، تشکر کرد و صورتش رو بوسید.
بعد به همراه بین، سوار اتوبوس شد.