روزی روزگاری، پاندا کوچولویی به اسم تِنگفِی به همراه مادرش روی شاخهی درختی استراحت میکرد.
تِنگفِی از این کار خیلی خوشش میومد و براش هیچ چیزی توی دنیا لذتبخشتر از خوابیدن در بالای درخت نبود.
در یکی از همون روزها تنگفی و مادرش طبق معمول داشتن بالای درخت چرت میزدن که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!
اونها با وحشت از خواب بیدار شدن و همینطور که محکم به یکی از شاخهها چسبیده بودن، با سردرگمی به دوروبرشون نگاهی انداختن.
زمین در حال لرزیدن بود…
درختِ به اون بزرگی داشت مثل یک تیکه چ وب سبک تاب میخورد و به عقب و جلو میرفت.
واای نه! زلزله!