... ملکه دریافت که آرام آرام در آفتاب می شگفد. منفذهای پوستش باز شدند. گرما، در رگان گردنش دوید. کاسه ی سرش گرم شد.
رخسارش داغ شدند. نیش آفتاب در نرمی گوش هایش خلیدن گرفت. پوستش از طراوت صبح عرق انداخت. لبانش جنبیدند و آتش گرفتند. آفتاب و بوی گل سنجد مستش کرد. ملکه چادر از سر فرو لغزاند. موها را از گرو بند و بافت رها نمود و بر روی شانه و پایانه ی گردنش پاشان ساخت. پیشانی و صورت و گردن به آفتاب سپرد. انگار اولین نفس را می کشد، قوس گردن را در پس سر مایل ساخت و هوای خورشیدی را به ریه ها کشید. چشمان خسته ی ملکه در دریای آبی آسمان، شسته شدند. چهره اش از افسرده گی به در آمد. قلبش مالامال نور. ملکه رویش زنده گی را در خود حس کرد...