کتاب یادگاری آنیسه - آدمکش حرفهای جلد پنجم رمانی تخیلی برای نوجوانان به قلم یو وو است که داستان قاتلی تحت تعقیب را روایت میکند و ادامه داستان لیولا و کایسر را به تصویر میکشد. جلد چهارم کتاب آدمکش حرفهای در این بخش به پایان رسید: در آسمان آبی و میان ابرهای سفید، نقطه سفید کوچکی به سرعت به گروه نزدیک میشد. همه با کنجکاوی به نقطه سفید کوچک نگاه کردند. هرچه نزدیکتر و نزدیکتر میشد، همه میتوانستند آن را با وضوح بیشتری ببینند و در همان حین، چهرههایشان بیشتر و بیشتر درهم میرفت. به ویژه لیولا که نمیتوانست لرزش اندامش را کنترل کند. ناگهان کایسر بالا پرید. او در حالی که از عصبانیت دندانهایش به هم چسبیده بودند، گفت: «لانسلوت! اون اینجا چه غلطی میکنه؟» شوالیه سفید خوشتیپ سوار بر تکشاخش، افسار را کشید و جلوی اژدهاهای سفید و قرمز متوقف شد. لانسلوت همچنان مغرورانه و با جبروت به گروه نگاه کرد، انگار که او خدای خورشید بود که برای داوری آنها فرستاده شده بود. لبهایش را به آرامی از هم باز کرد و گفت: «لیولا، گردنبند صلیب اژدهات رو به هم تحویل بده.» آدمکش حرفهای (Kill no more) نوشتهی یو وو (Yu Wo) جلد پنجم از مجموعهی 13 جلدی آدمکشی که دیگر نمیخواست بکشد، میباشد. در بخشی از کتاب یادگاری آنیسه - آدمکش حرفهای جلد پنجم میخوانیم: کایسر اخم کرد. «امم، راجع به اون موضوع که ما بهت گفتیم لیولا کارآموز لانسلوت بوده... ما از قصد بهت دروغ نگفتیم، وضعیت جوری بود که همچین چیزی ایجاب میکرد، میدونی، چ... چون... اوه درسته! نزدیک بود یادم بره، برای نجات لیولا بود.» «از قصد نبود؟ کاملاً عمدی بود...» پیوریتی و مینان به حرفهای کایسر که دوباره دروغ میگفت گوش کردند و عرق سرد شروع به سرازیر شدن از پیشانیهایشان کرد. دیلایت چهرهای جدی به خود گرفت. «دروغ گفتن کار اشتباهیه، اما گذشتهها گذشته. میدونم شماها سعی داشتید لیولا رو نجات بدید و مجبور شدید دروغ بگید، اما از الان به بعد امیدوارم، شماها دیگه برای رسیدن به هدفاتون دروغ نگید.» حرفهای درست دیلایت باعث شد تا پیوریتی و مینان سریع سر تکان دهند، و حتی کایسر هم خجل به نظر میرسید، نشان میداد که موافق است، اما هیچکس نمیدانست او چقدر خالصانه موافق این موضوع است و باعث شد حتی دیلایت هم مشکوک به کایسر نگاه کند. کایسر آب دهانش را قورت داد، بعد دستانش را تکان داد و گفت: «نمیگم. من فقط وقتایی دروغ میگم که چارهی دیگهای نباشه. حالا که لیولا گردنبند رو داده رفته، و خبری از کونگفوش نیست، البته لانسلوت گفت یه سری رو میفرسته تا از ما مراقبت کنن که دیگه دروغ لازم نیست. باور کن فرک نکنم موقعیتی بشه که من مجبور بشم دروغ...»