گفت: ای ملک جوانبخت، جانشاه در آن قصر چیزهای بسیار دید که از دیدن آنها خیره ماند و در آن قصر همیگشت تا بهغرفهای که در آن قصر بود برسید و بر تختی که در کنار حوض گذارده بودند برشد و دیرگاهی در آنجا بخفت چون بیدار شد برخاسته همیرفت تا از قصر به در شد و به کرسی که به در قصر گذاشته بودند بنشست و از حسن آن مکان در عجب شد و سر در گریبان فکرت داشت که این مکان کجاست و از کیست! ناگاه از هوا سه کبوتر به زیر آمدند و در کنار دریاچه بنشستند و ساعتی با یکدیگر ملاعبت کردند، پس از آن پرهای خویشتن بیفکندند. سه تن دخترکان ماهروی شدند که در دنیا چنان لعبتان پدید نیایند، پس از آن به دریاچه اندر شدند و در آنجا شنا کردند و ساعتی به لهو و لعب و خنده مشغول شدند. چون جانشاه دخترکان بدید در حسن و جمال ایشان خیره ماند، پس از آن دخترکان از دریاچه بیرون آمده در باغ تفرج میکردند جانشاه چون آن حالت بدید هوش از سر برفت و به خردش زیان آمد برپای خاسته حیران و مدهوش همیرفت تا به دخترکان رسید. بدیشان سلام داد. رد سلام کردند. آنگاه جانشاه از ایشان سؤال کرد که: ای خاتونان، شما کیستید و از کجایید؟ خردسالترین دخترکان گفت: ما از گروه پریانیم و از بهر تفرج بدین مکان آمدهایم. جانشاه به او گفت: ای خاتون، بر من رحمت آور. آن دختر گفت: این سخنان بگذار و از پی کار خویشتن شو.