نیمهشب با صدای اقیانوس و صدای نفسزدنهای برادرم چشمانم را باز میکنم. ده ماه از غرقشدن کال میگذرد ولی همچنان خوابش را میبینم.
من در خوابهایم بیپروا هستم، سیال و روان در دریا. با چشمانی باز زیر دریا نفس میکشم و شوری آب دریا آزارم نمیدهد. ماهیها را میبینم-گروهی از ماهیهای نقرهایرنگ که زیر آب پرسه میزنند. کال درحالیکه آمادۀ شناسایی ماهیهاست جلوی چشمانم ظاهر میشود، ولی اینها ماهیهایی نیستند که ما میشناسیم. میگوید «ماکرل» و حبابهای دریا صدایش را به گوش من میرسانند. ولی این ماهیها ماکرل نیستند. ماهیهای آب شیرین و دیگر ماهیهایی که ما نام آنها را میدانیم هم نیستند. رنگ آنها یکدست نقرهای است. درحالیکه اطراف ما میچرخند آنها را نظاره میکنیم و میگوییم «یک گونۀ ناشناخته.» آب حس غمانگیزی دارد: آمیختهای از شوری و گرما و خاطرات.