پرویز از وقتی فهمیده دیبا برمیگردد چقدر هیجانزده شده است. در مهتابی نشسته و به روزهای خوبی که در انتظارشان است فکر میکند. خاطرهها را رفتهرفته برای رؤیاهای آیندهاش عقب میکشد و رؤیا، خاطره در هم آمیخته میشود. شاید امسال بتوانند دورِ آتش چهارشنبه گرد هم آیند و پس از چهار سال، چهارشنبه را سهنفری سور بگیرند؛ دیبا، خودش و شایان.
چقدر کار روی سرش ریخته است: باید استانبولی تازهای بخرد، چند صندوق چوبی از میوهفروش، ژل آتشزا؛ و برای شام، سبزیپلو با ماهی؛ کیکی هم باید سفارش بدهد. چقدر کار دارد و یک روز هم که بیشتر فرصت نیست.