باز هم داستان دیگری شروع میشد. شاید هم داستانی پایان مییافت و داستان دیگری شروع میشد. شاید برگی از درخت میافتاد و شاید کسی به دنیا میآمد و کسی از دنیا میرفت؛ معلوم نبود. کس چه میدانست چه میشد. همه در دَوش بودند، وارخطا و سراسیمه. پشت سر خود را نگاه نمیکردند. کسی پیش پایش را هم نگاه نمیکرد. این صدای فریاد کی بود؟ به من چه، بدو که میمانیم. کسی حتا نگران این نبود که مورچهیی زیر پایش شود و بمیرد و او جوابده شود. انگار همه به این عقیده شده بودند که سؤال و جوابی در کار نیست. ها، کس نمیدانست چه میشد. اما همه میدویدند، میدویدند.
بهار بود، یک روز کمرنگ بهار. آفتابی بود و روز خنک و رنگپریده، از همان روزهایی که آدم کسل و خسته میبود. او هم کسل بود، خسته بود. درد داشت، در شکمش چیزی میجنبید. از اولهای صبح احساس درد میکرد، کمرش درد میکرد.