روزی را به یاد میآورم که برای اولین بار بازاریابی شبکهای به من معرفی شد. ژانویهی ۱۹۸۸ بود. ۲۳ سالم بود و توی کار فروش املاک بودم و برای شرکت کوچک بابام و دوستش، جان جویس، کار میکردم.
تازه ازدواج کرده بودم و یک پسربچه داشتم. خرجم از دخلم بیشتر شده بود و ترس به جانم افتاده بود. سال قبلش من بابت کمیسیون فروش املاک حدود ۴۵/۰۰۰ دلار درآمد داشتم. پول خوبی بود، ولی مشکل این بود که خرجم حدود ۶۰/۰۰۰ دلار شده بود و هیچ پولی برای پرداخت مالیاتهایم، که چند ماه دیگر موعدشان سرمیرسید، نداشتم.
وقتی آن روز جان جویس پهلوی میز من آمد و گفت «اِریک، فکر کنم یک راهی پیدا کردهام که بتوانیم مقداری پول بیشتر در بیاوریم»، به او گفتم «خب، توضیح بده!» او گفت که یکی از دوستان خوبش میخواهد چیزی را به ما نشان بدهد و ما را دعوت کرده که به منزلش برویم. من و جان و بابام سوار ماشین شدیم و رفتیم تا ببینیم قضیه چی هست.
وقتی رسیدیم، دوست جان ما را به اتاق نشیمنش برد و یک نوار داخل دستگاه ویدئو گذاشت و دکمهی پخش را زد. نشستم و آن فیلم دیوانهکننده را دیدم. توی فیلم مدام ویلا و لیموزین نشان میداد و آدمهایی که میگفتند تقریباً یکشبه پولدار شدهاند. آنقدر فیلم رؤیایی بود که اصلاً باور نمیکردم حقیقت داشته باشد. برای همین به بقیه گفتم که به نظرم کار خوبی نیست و از آن خوشم نیامده است. فیلترهای ذهنی من ورودیهای عقلم را بسته بودند.