پلکهایم روی هم میلغزد، بین زمین وهوا مُعلَقم، نور گردههایش را روی صورتم میپاشد.
زن نشسته روبرویم، نگاهش موج میزند از حرفهای نگفته، پرده زیر نسیم ورم کرده و بالا میرود، چهره معصومش از انحنای پرده بیرون می زند، سایه پرده درپهنادرازای پنجره میرقصد و چهرهاش زیر رقص پرده پیدا و پنهان میشود؛ دستش روی برآمدگی بزرگ شکمش سُر میخورد؛ نگاهم در نگاهش میماسد، سرش را به سمت پنجره برمیگرداند و نگاهش را از قاب پنجره بیرون میاندازد؛ گیسوان سپیدش روی لاغری گردنش را پوشانده و تا انتهای کمرش ادامه دارد، نسیم خنکی پوست صورتم را نوازش میدهد و بوی خاک باران خورده تا زیر دماغم میرود؛ برف همه جا را پوشانده.