زمانی که کودک بودیم با حسن از درختهای سپیدار کنار جادهی خانهی ما بالا میرفتیم و با آینهای که همراهمان بود نور را به داخل خانهها میانداختیم و آرامش آنها را بر هم میزدیم. روی دو شاخهی بلند درخت با جیبهای پر از توت و گردو مینشستیم و نوبتی آینه میانداختیم و قهقهه زنان توت میخوردیم و به هم توت پرت میکردیم. ا لان هم حسن را بالای آن درخت تصور میکنم که آفتاب از بین برگهای درخت روی صورت گرد حسن بازی میکند. صورتی مثل عروسکهای چوبی چینی با دماغ پهن و سوراخهای گشاد و چشمهای بادامی، چشمهایی که در آفتاب رنگش به سبز یا آبی تغییر میکرد، با گوشهای کوچک و چانهی نوک تیزش هنوز جلوی چشمانم است. همچنین شکاف لبش که انگار ابزار عروسک ساز کمیلغزیده باشد.