«قربان را بردند.»
مادر به خودش میگفت.
از همان روز به بعد همه چیز آغاز شد و همه چیز پایان یافت. از همان روز به بعد همه چیز شکست و ریخت و به هم خورد. از همان روز به بعد حافظه و ذهنش هم رو کردند به خرابی. مادر هر روز برمی خاست که برود،ولی نمی شد. مشکلی در کار میافتاد و بندشی از راه میرسید. می نشست که توفان بگذرد؛ باد و باران بماند. بیماری اش بگذرد.