من و پدرم شبیه هم بودیم و هیچوقت از ارتباط بینمان غافلگیر نشدیم. هردویمان از اینکه با هم تقابل کنیم، اجتناب میکردیم. سعی میکردیم خوب زندگی کنیم و اصطکاکی نداشته باشیم وگرنه دعوایمان میشد، حد وسطی هم نداشت. اگر قرار بود با هم درگیر شویم دیگر کسی نمیتوانست قضیه را جمع کند. رابطهمان همیشه مستقیم و بیواسطه بود. بیشتر از هرچیز برای دیر برگشتن به خانه سرزنشم میکرد اما هیچوقت مجبور نشدم برای انجام کارهایی که دوست داشتم توضیحی بدهم. البته مثل هر رابطۀ پدر و پسرانهای اختلافاتی داشتیم و حرفمان میشد اما نه آنقدر که بشود گفت بینمان شکرآب است.