قبل از این اتفاق پسرک خوشحال از اینکه توانسته بود چیز جدیدی بسازد، به دنبال من میدوید و به پدربزرگش میگفت: «چقدر پول بابت اختراع جدیدم بهم میدی؟!»
- «خب اول بذار امتحانش کنیم ببینیم چقدر بالا میره.»
- «باشه بابابزرگ؛ حاضری بیلی؟»
من از این پرسش گمان کردم که باید اتفاق تازهای در راه باشد، پس با هوشیاری سرجایم ایستادم.
پسرک پیچ و تابی در بازوی خود انداخت و اسباببازی را به هوا پرتاب کرد، اسباببازی پس از اینکه کمی در هوا تاب خورد به زمین اصابت کرد. از ایوان پایین رفتم تا ببینیم چه رخ داده. اتان گفت: «بشقاب پرنده رو بیار بیلی.»
همانطور که آن را به دهان گرفته بودم و بهسمت اتان میرفتم، یادم به سگی افتاد که آنروز در پارک دیده بودم، چقدر قشنگ با آن تکه پلاستیک بازی میکرد، خشم و حسادت تمام وجودم را فرا گرفت.
جلوی اتان ایستادم و اسباببازی را از دهانم رها کردم.