در یک روز بهاری ناگهان یک ویروس کوچولو وارد اتاق شد و...
ویروس کوچولو رفت و روی طاقچه اتاق که روبروی کوچه بود نشست و شروع کرد به تماشا کردن کوچه و شاخه درختان که در بهار شکوفه داده بودند، در روبروی کوچه یک مغازه بود. ویروس دید که صاحب مغازه ماسک زده و دستکش در دست دارد و یک مایع ضدعفونیکننده که با آن دستگیره و وسایل مغازه را تمیز میکند. ویروس میترسد و میگوید نکند طاقچه را هم ضدعفونی کند و من از بین بروم. ویروس میرود و روی میز کامپیوتر مینشیند. در همین فکر است که میبیند کامپیوتر به او میگوید: (تو کی هستی؟اینجا چکار میکنی؟)ویروس میگوید: من ویروس خطرناکی هستم، تازه به وجود آمدهام و بهجاهای زیادی گسترشیافتهام کامپیوتر میترسد و یک مداد برمیدارد و ویروس را به آنطرف اتاق پرتاب میکند. ویروس میرود و روی رادیوی کوچکی که در گوشهای از اتاق قرار دارد میافتد. ویروس با خود میگوید: (این چیست؟ تابهحال چنین چیزی ندیده بودم)؟! جای خوبی است برای ماندن در همین لحظه در اتاق باز میشود، دختری زیبا وارد اتاق میشود، از قیافهاش معلوم بود که ناراحت است. دختر میرود و روی تختش دراز میکشد تختش به او میگوید: (چرا اینقدر ناراحتی؟ چیزی شده؟)دختر میگوید:(یک ویروس ناخوانده وارد کشورمون شده، به همین علت چند نفر جان خود را ازدستدادهاند، نمیبینی مثلاً عید آمده ولی کوچه چقدر سوتوکور است و خبری از بازی بچهها، رفتوآمد مردم، نشستن پیرمردها در کوچه نیستانگار همه در خوابن. دختر به تختش میگوید: میخواهی دربارهاش زیاد بدونی؟ ...
-از متن کتاب-