همه جا سایه خان مغان را می بینم. حس میکنم در جای جای این دشت و بیابان، با اسبش دنبال شکار است، دنبال یک سارای دیگر. هر دو طرف جاده تا کوه، تا چشم کار میکند، پستی و بلندی و تپه و ماهور است. پشت هر تپه، آدمهای خان کمین کردهاند. من صدای قهقهشان را میشنوم. چقدر ترسناک و وحشتناک هستند!
رنگ به چهره راننده نیست: خدایا! اینا دیگه کیان؟
از پهلوی سردار سرک میکشم و روزنهای پیدا میکنم که جلو را ببینم. میترسم خان مغان از همین پشت ظاهر شود و تفنگش را به طرف ما بگیرد. سه مرد تفنگ به دست، آن جلو ایستادهاند.