این داستان درمورد بوتههای رنگارنگ گلهای زیباییِ که قرار بود در یکی از روزهای قشنگ بهاری، به دست دخترک باغبونی کاشته بشن.
کار باغبون که تموم شد همهی گلها، به جز بوتهی گل مینایی که اسمش دِیزی بود، از محل زندگی جدیدشون راضی و خوشحال بودن.
دیزی به زمین اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت: "اَه… من نمیخوام اینجا کاشته بشم. شاید یک جای خوبتری برای زندگی وجود داشته باشه. جاییکه گلهای مینا بتونن بهتر زندگی کنن یا طول عمر بیشتری داشته باشن."
پس از باد خواست تا به کمکش بیاد.