شاید شما هم با من همعقیده باشید که روزهای زندگی، با کمی تفاوت، همگی مثل هماند. تقریباً همه یک جور شروع میشوند، یک جور میگذرند و یک جور به پایان میرسند. بگذارید این طور بگویم که همهی ما آدمها، گرفتار تکراریم؛ مسافران یک خط بسته. از هر نقطه که شروع میکنیم، بعد از کلّی دست و پا زدن و جان کندن، دوباره به همان نقطه میرسیم. توی همین دایرهی تکرار، امّا، روزهایی هستند که مسیر زندگی انسان را عوض میکنند، او را از زندان تکرار نجات میدهند و جلو میبرند. این روزها، آدم را در فضاهای بهتر و بالاتری قرار میدهند. نگاه او را به دنیای اطرافش تغییر میدهند و زندگی را جور دیگری برایش معنا میکنند. شمار این روزها زیاد نیست؛ امّا حتماً در زندگی همهی انسانها وجود دارد. حالا من میخواهم داستان یکی از همین روزها را برایتان بگویم؛ روزی که باعث شد زندگی را طور دیگری بفهمم، روزی که نگاه مرا به جاهایی برد که تا آن موقع قادر به دیدنشان نبودم، روز پانزدهم بهمن ۱۳۸۵.