بخشی از کتاب:
آلما مریض شده بود. تلفنی با کسی یا کسانی حرف میزد. تلفن که زنگ میخورد هرجا که بود با عجله خودش را میرساند و گوشی را بر میداشت. یکبار که من گوشی را برداشتم فوری آن را از من گرفت و گفت: با من کار دارند و برای این که من صدایش را نشونم با تلفن به آشپزخانه رفت. از آن طرف خط صدای یک مرد میآمد. آلما نمیخواست صحبت کند. گفت: بعد زنگ میزنم. نمیدانستم کی بود. چرا آلما آنطور دست پاچه میشد؟ فکر اینکه مبادا آلما به خاطر دستتنگی بخواهد ازدواج کند، مثل خوره افتاد به جانم. گوشی را که گذاشت، هول بود و نمیخواست درباره این که با چه کسی حرف زدهاست، چیزی بگوید. باور نمیکردم. مگر میشد؟! آن هم آلما!