بود نبود، بودگار بود/ زمین نبود، شُدیار بود / یک آدم بیکار بود / خانهش در کنج غار بود / در خوردنک تَیار بود / در کار کردن بیمار بود... بود و نبود، من دانشجو بودم و در تهران زندهگی میکردم؛ و دو سالی میشد که با دوستی ماهنامهی «غُچی» را برای کودکان و ماهنامهی «گلستانه» را برای نوجوانان منتشر میکردیم. و سال۱۳۸۰ یا ۱۳۸۱ بود که نامهرسان یک پاکت کلان را به دستم رساند. وقتی بازش کردم، دیدم دستنوشتههای تعدادی از شاگردان مکتب «شهید بلخی» در مشهد است که افسانههای محلی افغانستان را جمعآوری کرده بودند. در یادداشتی برایم نوشته بودند که این افسانهها به درخواست معلم درس انشای آن مکتب توسط نوجوانان جمعآوری و نوشته شدهاند. در همان سالها کار روی این افسانهها را آغاز کردم. افسانهها به شیوههای مختلفی گرد آمده و برخی نیز شیوهی کارشان را هم نوشته بودند.