گم شدم در گیر و دار آرزوهای خودم
تا به تنهایی رسیدم باز با پای خودم
مثل احساسی که از دلبستگی بیزار بود
من زمستانم گریزانم ز سرمای خودم
آتش سوزان عشقم در مسیر سرد باد
میشوم توفان ویرانی فردای خودم
قصه نامحرمان بس بود اما پس چرا
می کشم کشتی دزدان را به دریای خودم
خوردهام صد بار چوب اشتباهم را ولی
میکنم تأئید مرگم را به امضای خودم
ادعا کردم که کوهم ریشه دارم در زمین
با نسیمی جابجا گشتم من از جای خودم
بس که گریان کرده ام لبخندهای شوق را
سیل این دیوانگی آمد به صحرای خودم
کتاب جالبی بود ... انگیزشی بود و اسم کتاب به خاطر این بود که نویسنده پروانه ها رو مثل آرزوهای ما توی این دنیا در نظر گرفته بود و اینکه آدمی که آرزوهاش رو فراموش میکنه انگار اونا رو انداخته توی یه شیشه و داره روز به روز به مرگشون نزدیکشون میکنه... داستان های کوتاه داره که سراسر انگیزه و امیده و دوای حال این روزهای ما:)