در نوجوانی سخت کار و تلاش میکردم. وقتی وارد دانشگاه شدم انگار در دنیای تازه و عجیبی پا گذاشته بودم. دانشگاه یک محیط بسیار فرهنگی و علمی بود. آن زمان من خیلی سخت درس میخواندم و معمولاً در گذراندن ترمها موفق میشدم. یک روز داشتم از راهروی دانشگاه به سمت کلاس میرفتم که یک دفعه به کسی برخورد کردم و تمام برگهها و کتابها از دستم ریختند؛ به سرعت نشستم و مشغول جمعآوری برگهها شدم. در همین حین صدای دلنشینی گوشم را نوازش داد که حتی دلنوازتر از لالایی مادر و صدای ریختن برگهای خزان بود. سرم را بالا آوردم و دیدم خانمی زیبا و خوش اندام با قدی بلند و ابروانی کمانی و چشمهای درشت و لبهایی به سرخی انار با صدایی رسا گفت: معذرت میخوام…