نمیدانستم بیایم و همهچیز را به شما بگویم یا اصلاً به روی خودم نیاورم. البته زیاد هم نمیترسم. آدمی که کار اشتباهی نکرده، برای چی بترسد؟ فقط نگران احمدم. پسرم. نمیتوانم اهمیت ندهم. آخر ما کاری به کار کسی نداشتیم. راستش شاید بهتر بود به زنم، زهره، زودتر از اینها میگفتم. اما خب، ترسیدم اگر بداند، دیگر اجازه ندهد احمد را حتی تا سر کوچه بفرستم برایم یک بسته سیگار بخرد.
چند ماهی بود که نصفهشبها از پشت پنجره میدیدمشان که مخفیانه دوربین نصب میکنند. بیصدا میآمدند و میرفتند. اما جرئت نکردم به کسی بگویم. گفتم لابد مربوط میشود به امنیت و این بحثها.
یکبار فکر کردم شاید به خاطرِ شکایت همسایهی دیواربهدیوارمان، عزیزی، باشد. چند وقت پیش مهمان داشتند، من و منوچ رزّازی و خودش ماشینهایمان را جابهجا کرده بودیم تا ماشین مهمانشان توی کوچه جا شود. شب یک نفر آمده بود و قالپاق ماشینِ مدلبالای مهمانشان را برده بود. چه المشنگهای راه انداخت که میروم شکایت میکنم و این اُلدرمبُلدرمها. البته بیشتر میخواست جلوِ فامیلشان کم نیاورد. مدام میگفت محلهی ما اصلاً دزد ندارد...
-از متن کتاب-