قصهای عاشقانه است که با گمشدن معشوق آغاز میشود. این کتاب قصهی شیفتگی انسان است و دلبستگی او به دیگری که عشق نامیده می شود و دل باختن به ایدهها که گاه ایمان و گاه تعصب خوانده میشود.
هشتِ پیانیست ما را به دالانهای ناشناخته وجود خودمان میبرد، همه ما را که چسبیده به نیمهای پنهانی از خودمان هستیم. نیمهای که جداشدن از آن به رهایی و یا نابودیمان میانجامد.
برشی از کتاب:
«و در ابتدا عشق بود و جز عشق چیزی نبود. و عشق مهر را آفرید و عشق خشونت را آفرید.»
«و آدمیان از اولین سپیدهدمِ زبان به دو گروه شدند: آنها که روایتها را میسازند و آنان که باورشان میکنند.»
ـ وله من چند ساله میشناسمش؛ از بچگی. تو که بهتر میدونی. کنار دستش کار کردم. یه بارم نشد پاشو کج و راست بذاره. از من میپرسی هر ریگی بوده به کفش خود صنم بوده.
ـ همطو یه حرفی پرت مکن. دخترو بدبخت افتاده رو تخت بیمارستون، تو همچین پشت سرش حرف میزنی. مهراب، مهراب، مگر قصه یه…