جهان در چشم او سیاهودودزده بود؛ گاهیکوچک و گاهیبزرگ.
پنجرهای در اتاق نشیمن داشتند؛ یک صفحهی شیشهای ثابت که ابعاد دقیقش ۲۶ در ۲۲ اینچ بود. او همیشه خود را روی انگشتان پاهایش بالا میکشید تا از آنجا بیرون را تماشا کند و هر شب، شهر را همچون سرزمین درخشان پریان ببیند.
روزی روزگاری به جادو اعتقاد داشت....
-از متن کتاب-