سرم به شدت گیج میرفت. به قدری خونریزی کرده بودم که دیگر خونی به مغزم نمیرسید و توانایی فکر کردن هم نداشتم. دنیا دور سرم میچرخید و زمین زیر پایم میلرزید. پاهایم تعادل نداشت و چشمانم تشنهی خواب بود و هر آن امکان داشت با سر روی زمین سرد و سخت بخورم. نمیدانستم کجا هستم، فقط میخواستم تا جایی که ممکن است دور شوم. از محل حادثه دور شوم. از هر آنچه امشب اتفاق افتاده بود و ممکن بود ادامه پیدا کند، دور شوم. این تنها چیزی بود که به من انگیزه و انرژی میداد تا با این پاهای سست و این حالت منگ به راهم ادامه دهم و ادامه دهم.