اسفندیارِ خاموشی پیرمرد قدبلندی بود که انگار روزگار او را از روی ملوانهایی با موهای یکدست سپید تراشیده و واقعاً مثل ملوانها بوی آدمهایی را میداد که ساعتها در آفتاب ماندهاند. وقتی انگشت اشارهاش را از روی زنگِ خانهای در جمالزادهی جنوبی برداشت همین آدم به چشمِ مهران آمد، پیرمردی که هفت دریا را گشته و کمی عطوفتِ بهار هم قاتیاش شده بود. نورِ شدیدی پشت سر پیرمرد بود. رنگ سبز روشنِ برگهای اردیبهشت همه چیز را مثل فیلمهای تبلیغاتی شرکتهای بیمه میکرد که روزهای خوشِ پیری را نوید میدهند. کیفِ پورشدیزاینِ ظریفی که دستِ اسفندیار بود این تصویرِ تبلیغاتی را مؤکد میکرد. انگار کارمندی ذرهذره و سالبهسال این ایامِ به کامِ پیری را با پرداختِ حقِ بیمههای جزئی در طول سالهای خدمتش ساخته و این کیفِ سبک و لبخندِ محو را پیشخرید کرده. چنین تصویری، سرِ صبح، هیچ نشانی از روزی آنقدر عجیب نداشت. مهران اول فکر میکرد پیرمرد دنبالِ نشانیِ جایی میگردد و اشتباهی زنگِ خانهی او را زده. از پشتِ آیفون، اسفندیار اسمش را گفته بود اما وقتی در را باز کرد و پیرمرد را دید فکر کرد ماجرا اشتباه جزئی در آدرس یا فقط تشابه اسمی است چون فکر میکرد هنوز به سنی نرسیده که با آدمی به این سن کار داشته باشد.