همکلاسیای داشتم که اهلِ روس بود و خیلی زیبا و بالا بلند! انگار یک سرو!
برای چند دلار ناچیز، هر شب؛ توی بار میرقصید. از اینکه کنارش بنشینم، میترسیدم. تا روزیکه حس کردم از ضعف و بیحالی، نمیتواند سرِ کلاس بنشیند! چند دلار از تویِ کیفام درآوردم و دوستانه بهاش دادم؛ ولی او روی من تُف کرد و...
یکی از دانشجوهای پسر، دلارها را از روی میز برداشت و توی یقهی باز پیراهن او، روی سینهاش، جای داد. فِلو، همان دختر، لبخندی زد و از کلاس بیرون رفت. بعد از آنروز، دیگر به طرفاش نگاه نکردم. تا روزیکه برایام نامهای نوشت و روی میزم گذاشت: «امیدوارم مرا ببخشی! البته که خواهی بخشید! چون با تُف کردن به روی تو، آبرویات را خریدم. تو میخواستی با دادن چند دلار به من، خودت را بدنام کنی!»
فِلو، همان دختر، بعدها خودسوزی کرد.