- خانم اسدی، طرحتان آماده است؟
- نه استاد.
- نه؟
اسدی خندهاش گرفت. گفت: «البته نه اینکه نه. روی آن کار کردهام. فقط نمیدانستم چطور پیادهاش کنم.»
- قرارمان این نبود خانم!
- باور کنید سهلانگاری نکردهام. در طول هفته فکر و ذکرم نوشتن این طرح بوده، اما هی نوشتم و پاره کردم. راضیام نمیکرد.
- نباید پاره میکردید.
از جا بلند شد. گفت: «چیزهایی را که مینویسید، تا کار به آخر نرسیده، پاره یا پاک نکنید!»
اسدی گفت: «تا پاره نمیکردم، نمیتوانستم بنویسم، ولی چشم، از این به بعد.»
- برای هر کاری پرونده درست کنید. خرجش یک پوشه است. هرچه را مینویسید و نمیپسندید، بگذارید توی پوشه و اتفاقاً هر چندمدت یک بار، مخصوصاً وقتهایی که گیر میکنید، به پوشه مراجعه کنید و نگاهی به همین نوشتهها بیندازید و...
از حالتِ دستِ آمادهبهحرکتِ اسدی میدانست که منتظر است حرف او که تمام شد، شروع کند به شکایت از این که فکر نمی کردم نوشتن اینقدر سخت باشد، استاد...
-از متن کتاب-